خاله زینب + ملیکا جوون = love
دقیقا که نه تحقیقا ده سال از دوستی من و خاله زینب جون می گذره و عملا زینب واسه من مثل یه خواهر بلکه نزدیکتره .از وقتی هم ملیکا جوون به دنیا اومد زینب خانوم شد خاله زینب و اولین ارتقامقام رو توی خانواده ش حتی قبل از مامان بزرگ شدن مامانش (البته هنوز ایشون مامان جون نشدن )کسب کرد و حقا که خوب خاله ای واسه دخملم بوده و هست .
خلاصه مطلب اینکه ملیکاجوون کلی هدیه و یادگاری از خاله جون دریافت کرده که فقط یه گوی شیشه ای موزیکال صورتی رو کلا جمع کردم تا وقتی بزرگ بشه به یاد این روزها سالم تحویلش بدم ،با این وجود ملیکا بارها یادش افتاد و خواست بهش تحویل بدم ولی از اون اصرار و از من انکار .
لطفا ادامه مطلب یادتون نره ..........
خاله زینب همیشه کلی خوردنی های عجیب و غریب واسه ملیکا از کیف سحرآمیزش در می یاره و وقتی هم می ریم بیرون کلی تحویلش می گیره .حتی وقتی ملیکا جونم تقریبا سه سالش بود که همه می دونین یه سن خاصی هستش که بچه ها هر چی می بینن می خوان هر وقت ملیکا چیزی می دید به من نمی گفت ها ،به خاله نشونش می داد و خاله هم یه نگاه به من و مثلا وقتی اون وسیله لازمش نبود من اشاره می کردم بگه نه اما خاله می گفت بذار بگیرم براش من نمی تونم بهش نه بگم ،بعدشم کلی برای ملیکا توضیح می داد که نباید این طوری رفتار کنه و ........خلاصه ملیکا لب تر می کرد خاله زینب فداش می شد (الهی جونت سالم باشه همیشه )خاطرات ملیکا و خاله زینب مثل قصه هزار و یک شبه هر چی بگم باز ادامه داره فقط همین که جز محبت ازش ندیدیم و واقعا دوستش داریم .
خاله زینب ملیکا جونو هراز گاهی به خونشون دعوت می کنه و عسلی خانوم هم برای دایی جلال ،دایی جلیل ،مامان خاله و بابا بزرگ (که بابای خاله زینب هستن و ملیکا این طور صداشون می کنه )کلی شیرین زبونی می کنه و اونا هم حسابی تحویلش می گیرن .روزایی که اونجا دعوت می شه شبش با کوله باری از خاطره و تعریف برای ما میاد خونه .همین دیروز اونجا بود وقتی می خواستم بیارمش می گفت من اینم می خوام بیارم خونمون اولش فکر کردم یه وسیله از خودش یا خاله ست اما فهمیدم دایی جلیلو می گفت و کلی خندیدم .